پیرزن و راننده ی اتوبوس
دوستی  می گفت چند روز پیش از بوئین میاندشت ‌(حدود ۷۰ کیلو متری خوانسار) سوار اتوبوس شدیم برویم تهران ، پیرزنی پشت سر راننده (عباس علایی)نشسته بود 
اول جاده ی خوانسار  پیرزن به راننده  (حاج عباس) گُفت پسرم رسیدی دلیجان خبرم کن !
عباس علایی  هم گفت باشد.
 رسیدیم  گلپایگان
پیرزن پرسید نرسیدیم دلیجان؟
راننده ( علایی) گفت نه 
نزدیکی های موته دوباره پرسید: نرسیدیم؟
راننده گفت یه ساعت دیگه می رسیم.
نرسیده به دلیجان  پیرزن به خواب رفت
 عباس علایی رانندگی را به پسرش غلامرضا سپرد و پسر بی خبر از جریان پیرزن ! 
پیرزن از خواب بیدار شد گفت  نرسیدیم دلیجان ؟ 
راننده (غلامرضا) گفت: رسیدیم خیلی هم ازش رد شدیم. 
پیرزن داد و فریادش در آمد ! خودشو زد به جیغ و داد به طوری که همه مسافران به ستوه آمدند
راننده هم اولین دوربرگردان را به  سمت دلیجان برگشت !
پیرزن ماشاء الله زبان به دهان نمی گرفت؛ دایم نفرین می کرد مسافران ساکت!  خلاصه رسیدیم دلیجان
اول دلیجان راننده دور زد و به پیرزنه گفت ننه: رسیدیم با احتیاط پیاده شو 
پیرزن گفت: برای چی پیاده شوم؟ 
من می خوام بروم   تهران !
دکتر تو بوئین میاندشت  گفت هر وقت رسیدی دلیجان قرص هایت را بخور . حالا بی زحمت یه لیوان اَب بده.