پیرزن و راننده ی اتوبوس (حکایت های ملا جمال ۱۲۹)
پیرزن و راننده ی اتوبوس
دوستی می گفت چند روز پیش از بوئین میاندشت (حدود ۷۰ کیلو متری خوانسار) سوار اتوبوس شدیم برویم تهران ، پیرزنی پشت سر راننده (عباس علایی)نشسته بود
اول جاده ی خوانسار پیرزن به راننده (حاج عباس) گُفت پسرم رسیدی دلیجان خبرم کن !
عباس علایی هم گفت باشد.
رسیدیم گلپایگان
پیرزن پرسید نرسیدیم دلیجان؟
راننده ( علایی) گفت نه
نزدیکی های موته دوباره پرسید: نرسیدیم؟
راننده گفت یه ساعت دیگه می رسیم.
نرسیده به دلیجان پیرزن به خواب رفت
عباس علایی رانندگی را به پسرش غلامرضا سپرد و پسر بی خبر از جریان پیرزن !
پیرزن از خواب بیدار شد گفت نرسیدیم دلیجان ؟
راننده (غلامرضا) گفت: رسیدیم خیلی هم ازش رد شدیم.
پیرزن داد و فریادش در آمد ! خودشو زد به جیغ و داد به طوری که همه مسافران به ستوه آمدند
راننده هم اولین دوربرگردان را به سمت دلیجان برگشت !
پیرزن ماشاء الله زبان به دهان نمی گرفت؛ دایم نفرین می کرد مسافران ساکت! خلاصه رسیدیم دلیجان
اول دلیجان راننده دور زد و به پیرزنه گفت ننه: رسیدیم با احتیاط پیاده شو
پیرزن گفت: برای چی پیاده شوم؟
من می خوام بروم تهران !
دکتر تو بوئین میاندشت گفت هر وقت رسیدی دلیجان قرص هایت را بخور . حالا بی زحمت یه لیوان اَب بده.
تصویری از خرداد ماه 1390 - زندگینامه علمی: