راه ناپیدا (شعر)
گشته ام سر در گم و حیران به راه سنگلاخ/
میروم اما چه گویم جز ندامت ها و آخ
راه همواری نباشد پیش رو در این سفر /
در سراب جاده و راه سفر پر گول و تار /
جبر رفتن هُل دهد این بی نوا را خوار و زار
آخر این راه ناپیدا، تنم جامانده وای ،/
خاک می‌گردد و گَردش در دو چشمم وای وای
در کنار راه چیزی جز غم و اندوه نیست /
دست گیری هم نباشد؛ کرده ام انبوه نیست
دست خالی تا کجا باید روم معلوم نیست/
توشه ای با خود ندارم میزبان معلوم نیست
بایدش میزبانِ پر مهری نهایت،باشدش/ بر سر میزش، به مهمانی، نهایت باشدش
این خیال خوش، توهّم نیست؛ واقع باشدش/
سختی ره طی شود؛ آسان به جامع آیدش
نصرت الله جمالی۱۰ / ۵/ ۱۴۰۴