121. از دين خارج شدن (حکايت هاي ملا جمال)
121. از دين خارج شدن (حکايت هاي ملا جمال)
يکي از دوستان حکايتي را بيان کرد از همسفر حج خود که : در زمان طاغوت وقتي بچه بودم از مدرسه به ميوه فروشي پدرم که در محله چهل اختران قم بود، مي رفتم و به او کمک مي کردم . يک روز که آنجا رسيدم ، ديدم بابايم با اَخم و تَخم به من نگاه مي کند با خودم گفتم چي شده است که اين چنين به من نگاه مي کند! يک دفعه به من گفت از فردا ديگرحق نداري به مدرسه بروي ! مات زده شدم، با خود گفتم عجب! چرا به مدرسه نروم؟ رو به پدرم کردم درحالي که به او زَل زده بودم، گفتم بابا مدرسه خوب است من خواندن و نوشتن ياد مي گيرم. پدرم با صداي بلند گفت پسر نادان ! مي خواهي بروي مدرسه از دين خارج شوي؟ پسر حاج احمد را که يک سر و گردن از تو بزرگتر است، ديدم وايساده، راست راست( درحال ايستاده) مي شاشيد(ادرارمي کرد) ديگر از دين خارج شد تو هم که بروي مدرسه مثل او مي شوي ! به زور مرا از مدرسه رفتن باز داشت. اما از زمين و املاک پدر به جايي رسيديم.
تصویری از خرداد ماه 1390 - زندگینامه علمی: